سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تعداد بازدید :  
تاریخ : شنبه 91/8/13

ای ترک من امروز نگویی به کجایی

تا کس نفرستیم و نخوانیم نیایی

آنکس که نباید بر ما زودتر آید

تو دیرتر آیی به بر ما که ببایی

آن روز که من شیفته‌تر باشم برتو

عذری بنهی بر خود و نازی بفزایی

چون با دگری من بگشایم، تو ببندی

ور با دگری هیچ ببندم، بگشایی

گویی: به رخ کس منگر جز به رخ من

ای ترک چنین شیفته‌ی خویش چرایی

ترسی که کسی نیز دل من برباید

کس دل نرباید به ستم، چون تو ربایی

من در دگران زان نگرم تا به حقیقت

قدر تو بدانم که ز خوبی به چه جایی

هر چند بدین سعتریان درنگرم من

حقا که به چشمم ز همه خوبتر آیی

با تو ندهد دل که جفایی کنم از پیش

هر چند به خدمت در، تقصیر نمایی

ور زانکه به خدمت نکنی بهتر ازین جهد

هر چند مرایی، به حقیقت نه مرایی

بی‌خدمت و بی‌جهد به نزد ملک شرق

کس را نبود مرتبت و کامروایی

شاه ملکان پیشرو بارخدایان

ز ایزد ملکی یافته و بارخدایی

مسعود ملک آنکه نبوده‌ست و نباشد

از مملکتش تا ابدالدهر جدایی

این مملکت خسرو تایید سماییست

باطل نشود هرگز تایید سمایی

ایزد همه آفاق بدو داد و به حق داد

ناحق نبود، آنچه بود کار خدایی

پاکیزه دلست این ملک شرق و ملک را

پاکیزه دلی باید و پاکیزه دهایی

با هر که وفا کرد وفا را به سرآورد

بس شهره بود در ملکان نیک وفایی

گر نامه کند شاه سوی قیصر رومی،

ور پیک فرستد سوی فغفور ختایی،

از طاعت او حلقه کند قیصر درگوش

وز خدمت فغفور کند پشت دوتایی

هرگز به کجا روی نهاد این شه عادل

با حاشیه‌ی خویش و غلامان سرایی

الا که به کام دل او کرد همه کار

این گنبد پیروزه و گردون رحایی

چون قصد به ری کرد و به قزوین و به ساوه

شد بوی و بها از همه بویی و بهایی

چون قصد کیا کرد به گرگان و به آمل

بگذاشت کیا مملکت خویش و کیایی

کس کرد به کدیه، سپهی خواست ز گیلان

هرگز به جهان‌میر که دیده‌ست و گدایی

کار مدد و کار کیا نابنوا شد

زین نیز بتر باشدشان نابنوایی

امروز کیا بوسه دهد بر لب دریا

کز دست شهنشاه بدو یافت رهایی

سالار سپاهان چو ملک شد به سپاهان

برشد به هوا همچو یکی مرغ هوایی

گر چه به هوا برشد چون مرغ همیدون

ور چه به زمین درشد چون مردم مایی

فرزند به درگاه فرستاد و همی‌داد

بر بندگی خویش بیکباره گوایی

زان روز مرایی شد و گشته ست سبکدل

سالار، سبکدل نشود میرمرایی

ای بار خدا و ملک بار خدایان

شاه ملکانی و پناه ضعفایی

در دارفنا، اهل بقا خلق ندیده‌ست

از اهل بقایی تو و در دار فنایی

چون ایزد شاید ملک هفت سموات

بر هفت زمین‌بر، ملک و شاه تو شایی

یک نیمه جهان را به جوانی بگشادی

چون پیر شوی نیمه‌ی دیگر بگشایی

زنگ همه مشرق به سیاست بزدودی

زنگ همه مغرب به سیاست بزدایی

هر شاه که از طاعت تو باز کشد سر

فرق سر او زیر پی پیل بسایی

آنکس که دغایی کند او با ملک ما

زو باز نگردد ملک ما به دغایی

تا بوی دهد یاسمن و چینی و سنبل

تا رنگ دهد وسمه‌ی رومی و الایی

جاوید بزی بارخدایا به سلامت

با دولت پیوسته و با عمر بقایی

یک دست تو با زلف و دگر دست تو با جام

یک گوش به چنگی و دگر گوش به نایی

 

منوچهری دامغانی 




ارسال توسط دلآرام
تعداد بازدید :  
تاریخ : شنبه 91/8/13

شتاب مکن

که ابر بر خانه ات ببارد

و عشق در تکه ای نان گم شود

هرگــز نتــوان

آدمـی را به خانه آورد

آدمی در سقـوط کلمات

سقــوط می کند

و هنگام که از زمین برخیزد

کلمات نـارس را

به عابران تعـارف می کند

آدمی را توانایـی عشق نیـست

در عشق می شکنــد و می میــرد

 AxGiG,عکس گیگ پایگاه آپلود عکس ویژه وبلاگنویسان




ارسال توسط دلآرام
تعداد بازدید :  
تاریخ : شنبه 91/8/13

دل نه امروزم از آن زلف سیه شیدا بود

روزگاریست که اندر سرم این سودا بود

 

هر که دید آن خم گیسو دلش از دست برفت

  پای بست سر زلفش نه دلم تنها بود

 

برد گر چشم تو دل از کف مردم چه عجب

ترک تا بود همی عادت او یغما بود

 

داد جان لعل تو گر تلخ و اگر شیرین گفت

برد دل زلف تو گر پیر و اگر برنا  بود

 

راستی سرو سهی بود که از ناز گذشت

با قد دلکشش از سرو سهی بالا بود

 

علم الله که تا چند صبیح است و ملیح

حد من نیست که گویم به چه حد زیبا  بود

 

آمدی مست و خرد از سر هشیاران رفت

رفتی و شور و قیام از قدمت بر پا  بود

 

تو مپندار جدا از تو توان بود دمی

گر برفتی خیالت همه جا با ما بود

 

ای خوش آن عهد که مجنون صفت اندر غم تو

کودکان را ز پیم هر طرفی غوغا بود

 

آب چشمم ز فراق تو به هر جا که رسید

لاله روئید اگر کوه و اگر صحرا بود

 

دوش مجنون غمت سلسله صبر گسیخت

تو نبودی همه ی شهر پر از غوغا بود

 

بیدل  شیفته را گوشه چشمی کافیست

این همه لطف نه اندر خور این  شیدا بود




ارسال توسط دلآرام
تعداد بازدید :  
تاریخ : شنبه 91/8/13

 

هر که دلارام دید از دلش آرام رفت

چشم ندارد خلاص هر که در این دام  رفت

 

یاد تو می‌رفت و ما عاشق و بی‌دل بدیم

پرده برانداختی کار به اتمام رفت

 

ماه نتابد به روز چیست که در خانه تافت

سرو نروید به بام کیست که بر بام  رفت

 

مشعله‌ای برفروخت پرتو خورشید عشق

خرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفت

 

عارف مجموع را در پس دیوار صبر

طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت

 

گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی

حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت

 

هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت

آخر عمر از جهان چون برود خام رفت

 

ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان

راه به جایی نبرد هر که به اقدام  رفت

 

همت سعدی به عشق میل نکردی ولی

می چو فروشد به کام عقل به ناکام رفت

 




ارسال توسط دلآرام
تعداد بازدید :  
تاریخ : شنبه 91/8/13
نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند
 
مثل آسمانی که امشب می بارد....
 
و اینک باران
 
بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند
 
و چشمانم را نوازش می دهد
 
تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم



ارسال توسط دلآرام