دل نه امروزم از آن زلف سیه شیدا بود
روزگاریست که اندر سرم این سودا بود
هر که دید آن خم گیسو دلش از دست برفت
پای بست سر زلفش نه دلم تنها بود
برد گر چشم تو دل از کف مردم چه عجب
ترک تا بود همی عادت او یغما بود
داد جان لعل تو گر تلخ و اگر شیرین گفت
برد دل زلف تو گر پیر و اگر برنا بود
راستی سرو سهی بود که از ناز گذشت
با قد دلکشش از سرو سهی بالا بود
علم الله که تا چند صبیح است و ملیح
حد من نیست که گویم به چه حد زیبا بود
آمدی مست و خرد از سر هشیاران رفت
رفتی و شور و قیام از قدمت بر پا بود
تو مپندار جدا از تو توان بود دمی
گر برفتی خیالت همه جا با ما بود
ای خوش آن عهد که مجنون صفت اندر غم تو
کودکان را ز پیم هر طرفی غوغا بود
آب چشمم ز فراق تو به هر جا که رسید
لاله روئید اگر کوه و اگر صحرا بود
دوش مجنون غمت سلسله صبر گسیخت
تو نبودی همه ی شهر پر از غوغا بود
بیدل شیفته را گوشه چشمی کافیست
این همه لطف نه اندر خور این شیدا بود