سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تعداد بازدید :  
تاریخ : شنبه 89/9/27

عشق یعنی؟ ::.. 

..:: عشق یعنی؟ ::.. 




تعدادى از متخصصان این پرسش را از گروهى از بچه هاى 4 تا 8 ساله پرسیدند که: «عشق یعنى چه؟»
پاسخ هایى که دریافت شد عمیق تر و جامع تر از حدّ تصوّر هر کس بود. در اینجا بعضى از این پاسخ را براى شما می آوریم:


• هنگامى که مادربزرگم آرتروز گرفت دیگر نمی توانست دولا شود و ناخنهاى پایش را لاک بزند. بنابراین، پدربزرگم همیشه این کار را براى او می کرد، حتى وقتى دستهاى خودش هم آرتروز گرفت. این یعنى عشق. (ربکا، 8 ساله)


• وقتى یک نفر عاشق شما باشد، جورى که اسمتان را صدا می کند متفاوت است. شما میدانید که اسمتان در دهن او در جاى امنى قرار دارد. (بیلى، 4 ساله)


• عشق هنگامى است که یک دختر به صورتش عطر می زند و یک پسر به صورتش ادوکلن می زند و با هم بیرون می روند و همدیگر را بو می کنند. (کارل، 5 ساله)


• عشق هنگامى است که شما براى غذا خوردن به رستوران می روید و بیشتر سیب زمینى سرخ کرده هایتان را به یکنفر می دهید بدون آن که او را وادار کنید تا او هم مال خودش را به شما بدهد. (کریس، 6 ساله)


• عشق هنگامى است که مامانم براى پدرم قهوه درست می کند و قبل از آن که جلوى او بگذارد آن را می چشد تا مطمئن شود که مزه اش خوب است. (دنى، 7 ساله)


• عشق هنگامى است که دو نفر همیشه همدیگر را می بوسند و وقتى از بوسیدن خسته شدند هنوز می خواهند در کنار هم باشند و با هم بیشتر حرف بزنند. مامان و باباى من اینجورى هستند. (امیلى، 8 ساله)


• اگر می خواهید یاد بگیرید که چه جورى عشق بورزید باید از دوستى که ازش بدتان می آید شروع کنید. (نیکا، 6 ساله)
(ما به چند میلیون نیکاى دیگر در این سیاره نیاز داریم)


• عشق هنگامى است که به یکنفر بگوئید از پیراهنش خوشتان می آید و بعد از آن او هر روز آن پیراهن را بپوشد. (نوئل، 7 ساله)


• عشق شبیه یک پیرزن کوچولو و یک پیرمرد کوچولو است که پس از سالهاى طولانى هنوز همدیگر را دوست دارند. (تامى، 6 ساله)


• عشق هنگامى است که مامان بهترین تکه مرغ را به بابا میدهد. (الین، 5 ساله)


• هنگامى که شما عاشق یک نفر باشید، مژه هایتان بالا و پائین میرود و ستاره هاى کوچک از بین آنها خارج می شود. (کارن، 7 ساله)


• شما نباید به یکنفر بگوئید که عاشقش هستید مگر وقتى که واقعاً منظورتان همین باشد. اما اگر واقعاً منظورتان این است باید آن را زیاد بگوئید. مردم معمولاً فراموش میکنند. (جسیکا، 8 ساله)

 


و سرانجام ...

برنده ما یک پسر چهارساله بود که پیرمرد همسایه شان به تازگى همسرش را از دست داده بود. پسرک وقتى گریه کردن پیرمرد را دید، به حیاط خانه آنها رفت و از زانوى او بالا رفت و همانجا نشست. وقتى مادرش پرسید به مرد همسایه چه گفتی؟ پسرک گفت هیچى، فقط کمکش کردم که گریه کند




ارسال توسط دلآرام
تعداد بازدید :  
تاریخ : جمعه 89/9/26

شتاب کن موعود

غزل‌تر ازغزل انتظار من، برگرد
ابر ستاره شبهای تار من، برگرد

کرشمه‌ای کن و چشمی خمار و در عوضش
تمامی هستی و دار و ندار من، برگرد

میان گردو غبار گمان، ترک برداشت
فسیل باور ایل و تبار من، برگرد

کجاست شطح دو تار نگاه مشرقی‌ات؟
که پینه بسته گلوی سه تار من،‌برگرد

بیا به یاری این پای ناتوان، افسوس
پر از گناه شده کوله بار من، برگرد

بکوب بر دف و با رقص تیغ عریانت
بچرخ دور جنون مدار من، برگرد

شهید کن عطشم را، شتاب کن موعود
به سر رسیده دگر انتظار من، برگرد




ارسال توسط دلآرام
تعداد بازدید :  
تاریخ : جمعه 89/9/26

باز شد پنجره ای سمت زمستان در باد

 

فصل سرما شد و پایان درختان در باد

 

گرد باد غزلی در نفسم می پیچد

 

باید از بال بگویم که چه آسان در باد....

 

آسمان بود و کبوتر، و قفس پشت قفس

 

پرچم تشنگی و خیمه هراسان در باد

 

دستی از شط عطش آیینه برداشت، شکست!

 

تا بماند نفس روشن انسان در باد

 

آسمان هم نتوانست که جاری باشد

 

سرخ شد، شرم شد از کشته باران در باد

 

فصل پرواز ابابیل که تکرار نشد

 

نبض تاریخ رها ماند ، پشیمان در باد

 

دفتر قافله از داغ شکفتن پر شد

 

تا چهل بار ورق خورد، پریشان در باد




ارسال توسط دلآرام
تعداد بازدید :  
تاریخ : جمعه 89/9/26

امروز برای شهداء وقت نداریم

ای داغ دل لاله تو را وقت نداریم

با حضرت شیطان سرمان گرم گناه است

ما بهر ملاقات خدا وقت نداریم

چون فرد مهمی شده نفس دغل ما

اندازه ی یک قبله دعا وقت نداریم

در کوفه تن غیرت ما خانه نشین است

بهر سفر کرببلا وقت نداریم

تقویم گرفتاری ما پر شده از زر

ای داغ دل لاله تو را وقت نداریم

هر چند که خوب است شهیدانه بمیریم

خوب است ولی حیف که ما وقت نداریم




ارسال توسط دلآرام
تعداد بازدید :  
تاریخ : جمعه 89/9/26
ای کاش رنگ شهر بازیم  نمیداد !
ای کاش در دل ذره ای شور و نوا بود

احوال ما با حالت نی ها هم صدا بود
ای کاش شور جنگ در ما کم نمی شد
این نامرادی شیوه مردم نمی شد
ای کاش رنگ شهر بازی ام نمی داد
در جبهه یا زهرا(س) مرا بر باد می داد
امشب دل از یاد شهیدان تنگ دارم
حال و هوای لحظه های جنگ دارم
فرسنگها دورم ز وادی محبت
با یک دل خسته زنیش سنگ تهمت
مسموم شد ساقی و پیمانه شکسته
از بخت بد، درب شهادت گشته بسته
من ماندم و متن وصیت نامه پیرجماران
من ماندم و شرمندگی از روی یاران
من ماندم و شیطان و نفس و جنگهایش
من ماندم و شهر و گناه و رنگهایش
از زرق و برق شهر خود نیرنگ خوردم
آن معنویتهای جنگ از یاد بردم
خود را به انواع گنه آلوده کردم
در راه ناحق کوششی بیهوده کردم
از دفتر دل نام الله پاک کردم
دل را به زیر کوه عصیان خاک کردم
اکنون پشیمان آمدم با این
یا رب نظر کن جرم و عصیانم ببخشا
شهید سید مجتبی علمدار



ارسال توسط دلآرام
تعداد بازدید :  
تاریخ : پنج شنبه 89/9/25

 

کاش میشد تا خدا پرواز کرد 

پای دل از بند دنیا باز کرد 

کاش میشد از تعلق شد رها 

بال زد همچون کبوتر در هوا 

کاش میشد این دلم دریا شود 

باز عشقی اندر او پیدا شود 

کاش میشد عاشقی دیوانه شد 

گرد شمع یار چون پروانه شد 

کاش میشد جان ز تن بیرون شود 

چشم از هجران او پر خون شود 

کاش میشد از خدا غافل نبود 

کاش در افکار بی حاصل نبود 

کاش میشد بر شیاطین چیره شد 

تا رها از بند با این شیوه شد 

کاش دستم را بگیرد توی دست 

تا شوم از دست او من مست مست 

کاش میشد مست باشم تا ابد 

سر بر آرم دست افشان از لحد 

کاش میشد تا که در روز جزا 

شاد باشم از عمل پیش خدا 

کاش میشد یک نفس دیدار یار 

تا شوم مدهوش ؛ گردم بیقرار 

کاش میشد با خدا شد همنشین 

جنت و دوزخ ؛ یا اندر زمین




ارسال توسط دلآرام
تعداد بازدید :  
تاریخ : پنج شنبه 89/9/25

 

دلی در مسلخ عشق
 
 
یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت
دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت
پس کوچه های قلب مرا جستجو نکرد
اما مرا به عمق درونم کشید و رفت
تا از خیال گنگ رهایی رها شوم
بانگی به گوش خواب سکوتم کشید و رفت
شاید به پاس حرمت ویرانه های عشق
مرحم به زخم فاجعه گونم کشید و رفت
دیگر اسیر آن من بیگانه نیستم
از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت




ارسال توسط دلآرام
تعداد بازدید :  
تاریخ : پنج شنبه 89/9/25

خوشا رقص مردانی از آینه
سواران میدانی از آینه
خوشا رفتن از خود، رسیدن به خویش
سفر در خیابانی از آینه
خوشا محو تکرار تصویرها
گذشتن ز ایوانی از آینه
همه غرق حیرت ز دیدار خویش
در امواج طوفانی از آینه
دل خویش را آب و جارو کنیم
بیاریم مهمانی از آینه
ز باغی که آیینه کاری شده است
بچینیم دامانی از آینه
در آغاز آیینه بودیم و باز
بیابیم پایانی از آینه
 
                                       قیصر امین پور




ارسال توسط دلآرام
تعداد بازدید :  
تاریخ : پنج شنبه 89/9/25

گاهی نفس به تیزی شمشیر میشود

از هر چه زندگیست دلت سیر میشود

گویی به خواب بود جوانیمان گذشت

اغلب چه زود فرصتمان دیر میشود

کاری ندارم آنکه کجایی چه می کنی

بی عشق سر مکن که دلت پیر میشود

 




ارسال توسط دلآرام
تعداد بازدید :  
تاریخ : پنج شنبه 89/9/25

نشسته سایه ای از آفتاب بر رویش
به روی شانه طوفان رهاست گیسویش
ز دوردست سواران دوباره می آیند
که بگذرند به اسبان خویش از رویش
کجاست یوسف مجروح پیرهن چاکم
که باد از دل صحرا می آورد بویش
کسی بزرگتر از امتحان ابراهیم
کسی چنان که به مذبح برید چاقویش
نشسته است کنارش کسی که می گرید
کسی که دست گرفته به روی پهلویش
هزار مرتبه پرسیده ام زخود او کیست
که این غریب نهاده است سر به زانویش
کسی در آن طرف دشت ها نه معلوم است
کجای حادثه افتاده است بازویش
کسی که با لب خشک و ترک ترک شده اش
نشسته تیر به زیر کمان ابرویش
کسی است وارث این دردها که چون کوه است
عجب که کوه ز ماتم سپید شد مویش
عجب که کوه شده چون نسیم سرگردان
که عشق می کشد از هر طرف به هر سویش
طلوع می کند اکنون به روی نیزه سری
به روی شانه طوفان رهاست گیسویش




ارسال توسط دلآرام