سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تعداد بازدید :  
تاریخ : جمعه 89/10/24

               خورشید ، در آفاق مغرب بود و ، جنگل را ،

  - تا دور دست کوه - در دریای آتش شعله ور می کرد .

اینجا و آنجا ، مرغکی تنها ،

                        رها در باد .

بر آب های نیلی دریا گذر می کرد   !

 

دریا ، گرسنه ، تشنه ، اما سر به سر آرام

در انتظار طعمه ای ، گسترده پنهان دام

خود با هزاران چشم بر ساحل نظر می کرد   !  

 

در لحظه خاموشی خورشید ،

دامش بر اندامی فرو پیچید   !

 

پا در کمند مرگ ،

گاهی سر از غرقاب بر می‌کرد ،

با ناله هایی ، - در شکنج هول و وحشت گم -

                 شاید خدا را ، یا « سبکباران ساحل » را

                                                   خبر می کرد .

 

شب می رسید از راه ،

- غمگین ، بی ستاره ، بی صفا ، بی ماه   !   -

می دید دریا را که آوازی نشاط انگیز می خواند   !

صیدی به دام افکنده   !

 

                    خوش می رقصد و گیسو می افشاند   !

تا با کدامین خون تازه ، تشنگی را نیز بنشاند   !

 

در پهنه ساحل

چشمی بر امواج پریشان دوخته ،

- لبریز از خونابه غم – کام دریا را

با قطره های بی امان اشک ، تر می‌کرد   !

جانی ز حیرت سوخته ، شب را و شب های پیاپی را

                                                 سحر می کرد …   !

 

آه ، ای فرو افتاده در دام تبانی های پنهانی   !

ای مانده در ژرفای این دریای طوفان زای ظلمانی   !

ای از نفس افتاده – چون من –

                         در تلاطم های شب های پریشانی   !

ایکاش ، در یک تن ، ازین بس ناخلف فرزند ،

فریاد خاموشت اثر می کرد   !

 

شب تاریک و « بیم موج » و گردابی چنین هائل

کجا دانند حال ما « سبکباران ساحل ها »




ارسال توسط دلآرام
تعداد بازدید :  
تاریخ : جمعه 89/10/17

همچو نی می نالم از سودای دل
آتشی در سینه دارم جای دل
من که با هر داغ پیدا ساختم
سوختم از داغ نا پیدای دل
همچو موجم یک نفس آرام نیست
بسکه طوفان زا بود دریای دل
دل اگر از من گریزد وای من
غم اگر از دل گریزد وای دل
ما ز رسوایی بلند آوازه ایم
نامور شد هر که شد رسوای دل
خانه مور است و منزلگاه بوم
آسمان با همت والای دل
گنج منعم خرمن سیم و زر است
گنج عاشق گوهر یکتای دل
در میان اشک نومیدی رهی
خندم از امیدواریهای دل




ارسال توسط دلآرام
تعداد بازدید :  
تاریخ : جمعه 89/10/17

چگونه بال زنم تا به ناکجا که تویی؟
بلند می پرم اما ، نه آن هوا که تویی!

تمام طول خط از نقطه ی که پر شده است
از ابتدا که تویی تا به انتها که تویی
ضمیر ها بدل اسم اعظم اند همه
از او و ما که منم تا من و شما که تویی
تویی جواب سوال قدیم بود و نبود
چنانچه پاسخ هر چون و هر چرا که تویی
به عشق معنی پیچیده داده ای و به زن
قدیم تازه و بی مرز بسته تا که تویی
به رغم خار مغیلان نه مرد نیم رهم
از این سغر همه پایان آن خوشا که تویی
جدا از این من و ما و رها ز چون و چرا
کسی نشسته در آنسوی ماجرا که تویی
نهادم آینه ای پیش روی آینه ات
جهان پر از تو و من شد پر از خدا که تویی
تمام شعر مرا هم ز عشق دم زده ای
نوشته ها که تویی نانوشته ها که تویی

 




ارسال توسط دلآرام
تعداد بازدید :  
تاریخ : پنج شنبه 89/10/16

در نخستین ساعت شب،
در اطاق چوبیش تنها، زن چینی
در سرش اندیشه های   هولناکی دور می گیرد، می اندیشد  :
«
بردگان ناتوانایی که می سازند دیوار بزرگ شهر   را
هر
یکی زانان که در زیر آوار زخمه های آتش شلاق داده جان
مرده اش در  لای دیوار است پنهان»

آنی از این دلگزا اندیشه ها راه خلاصی را نمی داند زن چینی
او، روانش خسته و رنجور مانده است
با روان خسته اش رنجور می خواند زن چینی،
در نخستین ساعت شب:
ـ « در نخستین ساعت شب
هر کس از بالای ایوانش چراغ اوست
آویزان
همسر هر کس به خانه بازگردیده است الا همسر من
که ز من دور است و در کار است
زیر دیوار بزرگ شهر

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

در نخستین ساعت شب، دور از دیدار بسیار آشنا من نیز
در غم ناراحتی های کسانم؛
همچنانی کان زن چینی
بر زبان اندیشه های
دلگزایی حرف می راند،
من سرودی آشنا را می کن در گوش
من دمی از فکر بهبودی تنها ماندگان در خانه هاشان نیستم خاموش
و سراسر هیکل دیوارها در پیش چشم التهاب من نمایانند نجلا!

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

در نخستین ساعت شب،
این چراغ رفته را خاموش تر کن
من به سوی رخنه های شهرهای روشنایی
راهبردم
را به خوبی می شناسم، خوب می دانم
من خطوطی را که با ظلمت نوشته اند
وندر آن اندیشه ی دیوارسازان می دهد تصویر
دیرگاهی هست می خوانم.
در بطون عالم اعداد بیمر
در دل تاریکی بیمار
چند رفته سالهای دور و از هم فاصله جسته
که بزور دستهای ما به گرد ما
می روند این بی
زبان دیوارها بالا.

زمستان????




ارسال توسط دلآرام
تعداد بازدید :  
تاریخ : چهارشنبه 89/10/8

چه ابلحانه فلسفه ایست که میگویند:

امروز زندگی ،فردا عشق

چه کسی از فردا آگاه است؟  !

این عشق است که همگان با آن زنده اند،

بی عشق فردایی وجود ندارد،پس فردایی وجود نخواهد داشت

آری امروز عشق فردا زندگی،

زیرا که تضمین زندگی برای فردا عشق است

و بی عشق نه زندگی هست و نه فردایی  ...

عشق شادیست ، عشق آزادیست

   

 عشق ، آغاز آدمیزادیست

 

عشق آتش به سینه داشتن است

دم همت بر او گماشتن است

 

عشق شوری ز خود فزاینده است

زایش کهکشان زاینده است

 

تپش نبض باغ در دانه است

در شب پیله ، پروانه است




ارسال توسط دلآرام
تعداد بازدید :  
تاریخ : دوشنبه 89/10/6

دلم کـــــــــــمی خدا می خواد 


کمی سکـــــــــــوت­


کمی دل بریدن می خواد


کمی اشک


کمی بهت


کمی آغوش آسمانی


کمی دور شدن از این آدمها!


کمی رسیدن به خدا!




ارسال توسط دلآرام
تعداد بازدید :  
تاریخ : دوشنبه 89/10/6

حوا، بهشت، پرده ی اول: درخت سیب 
آدم نشسته در وسط صحنه، بی شکیب
پروانه ای شبیه غزل از نگاه او
پر می کشد به سمت گلی عاشق و نجیب
نام تو چیست ای گل صد جلوه ی قشنگ؟
نام تو چیست ای غزل بکر و دلفریب؟
من می شوم قسم به خدا عاشق شما
در صحنه های بعدی این قصه عنقریب
***
حوا، بهشت، پرده ی دوم: صدای باد
شیطان پرید در وسط صحنه، نانجیب
شیطان؟! ولی اجازه ی بازی ندارد او
آدم به خشم بر سر آن فتنه زد نهیب
لبخند عشق بر لب حوا جوانه زد:
نام تو چیست؟ دلشده ی عاشق و غریب
من آدمم که سیب تو را چیدم از بهشت




ارسال توسط دلآرام
تعداد بازدید :  
تاریخ : دوشنبه 89/10/6

 

می خواستم به شور تو شیدا شوم ،نشد

در تار و پود عشق تو معنا شوم ،نشد

ابر هزار جنگل جان را به جان خویش

باریده ام که در تو شکوفا شوم ،نشد

گم بوده ام همیشه و گمگشته ام هنوز

هرگز نشد به عشق تو پیدا شوم، نشد

لب وا نشد که قفل فراقت امان نداد

گفتم که در وصال تو گویا شوم، نشد

می خوانمت به جان و نمی بینمت به چشم

گفتم کلید حل معما شوم، نشد

با هر چه ابر عاشق و با هر چه رود شوق

رفتم که محو وسعت دریا شوم، نشد

بر موج خیز عشق سپردم تمام دل

شاید که چون صدف به گهر وا شوم، نشد

با این مس وجود چه سازم که خواستم

چون کیمیا ز زنگ مبرا شوم، نشد

یاران به سر دویده و با جان رسیده اند

بر لب رسید جان که مهیا شوم، نشد

عاشق دلان به عشق رسیدند و من هنوز

پا در رکاب مانده که بر پا شوم، نشد

می خواستم به حرمت دریا دلان عشق

یک قطره در کویر تمنا شوم، نشد

شهر شهید می طلبد بر شهادتم

دردا نشد که لاله ی صحرا شوم، نشد

 




ارسال توسط دلآرام
تعداد بازدید :  
تاریخ : یکشنبه 89/10/5

طرح های قشقایی با من بیگانه نیست 
رفتن در دامنی با آن همه چین به من
نمی آید
من فقط دست هایی دارم که می توانم
بر دارم برای تو ببافم
سرخ ها را از رگ و سفید ها را از موهایم
رج می زنم
برایت
فرشی از گل سرخ پوشیدم
نخ نما در پاگرد پله ها
خار ناخن هایم را روی ساقه های گم
تیز نگه داشته ام
برای وقتی که کسی به قصد آزار تو
بر من راه می رود




ارسال توسط دلآرام
تعداد بازدید :  
تاریخ : شنبه 89/10/4

کودکی، دخترکی  ، موقع خواب


سخت پاپیچ پدر بودو از او می پرسید


زندگی چیست؟


پدرش از سر بی صبری گفت


زندگی یعنی عشق


دخترک با سر پر شوری گفت


عشق را معنی کن!


پدرش داد جواب: بوسه گرم تو بر گونه من


دخترک خنده برآورد ز شوق


گونه های پدرش را بوسید


زان سپس گفت:


پدر ... عشق اگر بوسه بود.. بوسه هایم همه تقدیم تو باد!




ارسال توسط دلآرام